loading...
شهر دانلود | بازی , نرم افزار , دانلود فیلم وسریال

رمان جدیددختر پولدار پسر خودخواه  یک از جز وبلاگ های برتر این است که ماتهیه کردیمش و گذاشتیمش 

این قسمت 12 این رمان است با ما همیشه همرا باشید تا جدیدترین ها رو مشاهده کنید

سرجام نشسته بودم ... و اونم روی پام خوابیده بود ... دستم هنوز بین موهاش بود ولی ثابت ... علی رقم مخالفت هایی که از اولش کردم الآن از این همه نزدیکی احساس خوبی داشتم ... احساسی که میدونم درست نبود و حتی بودنش هم اشتباه بود ...به داستان زندگیش فکر کردم ، سرنوشتش مثل داستانا بود ... دلم واسش میسوخت ... خیلی سختی کشیده بود ... بهش نگاه کردم و محو صورتش شدم ، بعد از چند ثانیه با نگاهش غافلگیرم کرد ... نمیدونم طرز نگاهم چجوری بود که چشماش سرد و سنگی شدن و خیلی خشک گفت : اونجوری نگام نکن ، من از ترحم متنفرم ... دلت برام نسوزه 
  بعدشم نگاهش رو ازم گرفت و به آباژور زل زد  اول شوک زده شده بودم ... فکر نمیکردم چنین واکنشی نشون بده ، بیشتر انتظار داشتم الآن بشینیم دوتایی های های گریه کنیم !! منم خوش خیال بودما !! پسره بی لیاقت !
  ایــش آرومی گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم 
  نگاهم خیلی ناخود آگاه به سمتش کشیده شد که دیدم با چشمای خندونش زل زده بهم !! یعنی شنیده بود که بهش گفتم ایش ؟؟ خب بهتر بشنوه !
  بی شعوره دیگه 
  نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو از بین موهاش در آوردم !! 
  داشتم به این فکر میکردم که یه ربع نشد ؟؟ نمیخواست پاشه این ؟؟ بابا این پای بدبختم بی حس شد  و همونطوری که توی دلم غر میزدم با صدای اعتراض آمیزش که میگفت ( اِه ) از افکارم بیرون کشیده بودم ، متعجب نگاش کردم ، که گفت : بزار همونجا بمونه 
  با تعجب همونجوری مثل منگلا بهش نگاه کردم که آهی کشید و گفت : دستتو میگم 
 به دستم نگاه کردم ! چی میگفت این ؟؟ دستم کجا بمونه ؟؟؟ قبل از اینکه منظورش رو بگیرم دستش رو آورد بالا و با گرفتن دستم بین موهاش جاگذاریش کرد، یه چپ چپ هم نگام کرد و چیزی شبیه ؛ خنگ زیر لب زمزمه کرد ، بعد به پهلو خوابید و سرش رو توی شکمم فرو برد ، بعدشم چشماش رو بست ! 

  داشتم با تعجب به کارش نگاه میکردن که با کمی تکون خوردنش یهو زدم زیر خنده !! 

  برگشت با تعجب نگام کرد و با دستاش سرش رو از شکمم دور کردم !! خب چیکار کنم قلقلکی بودم !!! با دیدن قیافه ی گیج و ویج آرین خندم شدت گرفت و اونم به آرومی زمزمه کرد : خوبی تو ؟؟ 

  همونجوری واسه خودم میخندیدم بیشتر از لحن صداش و طرز نگاهش !!!! حتما اونم فکر میکرد که من روانی شدم !! 

  خندم که بند اومد صدای غر غراش رو شنیدم که میگفت : من و باش زندگیم رو واسه کی تعریف کردم یه یه تختش کمه !! 

  فکر نمیکرد من بشنوم ولی شنیدم و گفتم : اولا یه تخته ی خودت کمه و بعدشم خب من قلقلکیم ! مخصوصا روی شکمم حساسم !! 

  اول نگاهش حالت تعجب گرفت ولی بعد کم کم رگه های خنده توی پیدا شد و با خنده گفت : واسه اینکه قلقلکت اومد دوساعت میخندیدی ؟؟؟ 

  بازم خندم گرفت ولی با پررویی گفتم : بیشتر بخاطر قیافه ی تو بود !! 

  خنده ی نگاهش از بین رفت و چپ چپ نگام کرد و همین هم باعث شد که نتونم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره غش غش بخندم !! 

  اونم خندش گرفت ، توی یک حرکت ناگهانی از روی پام بلند شد ، صفحه ی گوشیش رو روشن کرد تا ساعت رو ببینه ، با دیدن ساعت منم تعجب کردم ! 5:03 بود !! چقدر حرف زده بود !! دهنت کف نکرد عزیزم ؟؟؟ 

  خودشم تعجب کرده بود و گفت : چقدر حرف زدم !! 

  پررو پررو سرم رو تکون دادم و گفتم : آره !!! 

  برگشت چپ چپ نگام کرد و گفت : یعنی واقعا پشیمونم همش رو امشب گفتم ، باید میزاشتم تا به قسمتای حساسش برسم یهو میگفتم : برو فردا بیا !! یعنی قیافت دیدنی میشدا !! به ازای هر قسمت هم یه ذره مشروب میدادم بخوری که تفریح منو فرهم کنی و خلاصه این جوری تا یه هفته من هم بالش داشتم هم تفریح هم تو هم یه سودی میبردی و فوضولیت رو برطرف میکردی !! 

  بعدشم از روی مبل بلند شد و راه افتاد سمت آشپز خونه ! 

  چقدر که دلم میخـــــــــــواست بزنــــــــــمش !!! یه سیب از توی جا میوه ای برداشتم و به طرفش پر کردم ، با خنده روی هوا قاپیدشو همونجا هم یه گاز محکم بهش زد !! 

  بیشعور خر !!! دیگه از بس این آرین گفته بود خودمم داشتم به این نتیجه میرسیدم که فوضولم !! چقدر گفتن حقیقت پیش خودت تلخه ! یعنی در واقع حقیقت تلخه !!!ولی من فوضول نیستم ! شایدم هستم ! اه !! بیخیال بابا !! 

  از جام بلند شدم ، پام درد گرفته بود ، یکی دوساعت ثابت نشسته بودم و یه نره غول هم روی پام خوابیده بود ، با دستم اون قسمتی که درد میکرد رو کمی مالش دادم و بعدشم راه افتادم ، یه آینه قدی خیلی خوشگل اونجا بود ، به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم ، فکر کنم همون یک ثانیه ای که تونستم قیافم رو ببینم کار دستم داد !! خشک شده بودم سرجام ! این دختر دیگه کی بود ؟؟؟؟ 

  میدونستم خودم بودم ، ولی نه این شکلی ! موهام شلخته دورم ریخته بود ، البته نه به صوری که زشت باشه همین مدل هم یه عالمه وقت میزارن واسه درست کردنش ، آرایش صورتم هم کمی تا قسمتی پخش شده بود و به حجای اینکه زشت بشم بیشتر خوشگل شده بودم ! وااا !! این دیگه چه مدلش بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مداد و ریمل چشمام هم یه ذره ریخته بودن و این خودش انگار آرایش چشمم رو بیشتر کرده بود ، مثل این دخترایی که مثلا مثل مد روز پیش میرن و از عمد زیر چشماشونو سیاه میکنن شده بودم ! همونجوری تو به خودم تو آینه زل زده بودم که متوجه اومدن آرین نشدم ، با صداش به خودم اومدم و سوالی نگاش کردم ! خندید و گفت : من اینجوریتو بیشتر دوست دارم ! چیه همیشه مرتبی ؟؟ ! خب یه بار هم اینجوری بیا !!! 

  چپ چپ نگاش کردم که خندید و منم به سمت اتاق رختکن راه افتادم !

  آسمون یه ذره روشن شده بود ! عجب شبی بود امشب ! حتی فکرش رو هم نمیکردم که توی چنین شبی بخوام این چیز هارو بفهمم ، وارد رختکن شدم ، نمیخواسم دیگه برم توی اتاقش ! 

  روی مبل دونفره ای که اونجا بود ، ولو شدم و چشمم رو بستم .... نمیخواستم بخوابم ، فقط میخواستم فکر بکنم .... هر چیزی رو احتمال میدادم که اتفاق افتاده باشه بجز این یکی ... واقعا سرنوشتش مثل این داستان هاست ... 

  داشتم به این چیزها فکر میکردم که صدای آرین توی ذهنم زنگ زد : منم نسبت بهش بی میل نبودم ... دختر لوند و جذابی بود ... 

  نمیدونم چرا اما این حرفش اصلا برانم قشنگ نبود .. یعنی چی آخه ؟؟ دختر هم اینقدر آویزون ؟؟؟ سری تکون دادم و بیخیال آنالیز کردن باقی سرنوشتش شدم و فقط به الهه فکر میکردم ... یعنی چه شکلی بود ؟؟ طوری که آرین میگفت باید خوشگل میبود ، یعنی از من خوشگل تر بود ؟؟ 

  هه ! منم خوش خیال بودما ! چون قیافم معمولی بود ولی وقتی اون خوشگل بود ... یعی از من سر بود ! ولی تو باقی چیزها چی ؟؟؟ من هیچوقت حاظر نبودم و نیستم که بخاطر یه پسر خودکشی کنم ولی اون ؟؟؟ چقدر روحیه ی ضعیفی داشت و بدبخت بود ! البته ی جورایی بهش حق میدادم ، بین داداشش و عشقش گیر مکرده بود ، آریانا عشقش رو انتخاب کرده بود و اون داداشش رو ... 

  اگه بیاد ایران چی میشه ؟؟؟ یعنی آرین میره باهاش ؟؟ ؟این چه سوالیه ؟؟؟ حتما میره ! حتی شده برای در آوردن حرص آریانا میره !! 

  نمیدونم چرا اصلا از این اعترافات خوشم نیومده بود ! دوست نداشتم آرین بره ! چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و به سختی هرچه تمام تر از فکر الهه در اومدم ، ندیده خیلی ازش بدم میومد ! 

  آریانا چی ...؟؟؟ فکر نمیکردم اینقدر بدجنس باشه ! یعنی اصلا بهش نمیخورد ! شایدم آرین داشت یه طرفه قضاوت میکرد ... واقعا نمیدونم ...ولی اگه من جاش بودم این کار رو نمیکردم خیلی نامردی بود ! راستی ...اگه آریانا آلمانی بود چرا میتونست فارسی حرف بزنه ؟؟؟ خب معلومه دیگه ! حتما اینا تو خونه فارسی حرف میزدن ! 

  حالا داستان به این گنگی تو گیر دادی به فارسی حرف زدن آریانا ؟؟؟ اصلا هرچی که باشه الهه نباید بیاد ایران ! یعنی چی آخه ؟؟؟؟ اگه آرین میخواستش که اونجا بهش میگفت ... 

  خودمم از این فکرام خندم میگرفت ! یهو از آریانا میپریدم به الهه ! خل شده بودم ! ولی این رو خوب متوجه میشدم که ذهنم نمیتونه از حرفای آرین راجب الهه فاصله بگیره ... نباید باهم میرفتن ! چرا ش رو نمیدونستم .... خودمم نفهمیدم کی خوابم برد و چی شد ولی وقتی چشمام رو باز کردم ، آسمون کاملا روشن شده بود و یه ملحفه هم روم کشیده شده بود .... تا جایی که یادم میومد اصلا قصد نداشتم بخوابم چه برسه به اینکه بخوام روی خودم چیزی بکشم !!!! پس ...  کار آریـــنه !! ناخودآگاه لبام به خنده باز شد ... یعنی اومده من و چک کرده !!1 پسره ی دیوونه ! امروز جمعه بود ،نباید دیگه اینجا میموندم ، هینجوریش هم خیلی زشت شده بود !! با یه جست سریع از روی مبلی که روش خوابیده بودم بلند شدم ! بدنم بخاطر جای بدی که داشتم درد گرفته بود ! ولی خب مهم نبود ، از آینه ی رختکن به خودم نگاه کردم ، همونجوری که صبح خودم رو دیدم مونده بودم ! ولی قیافه ی باحالی بودااا !! از توی آینه به خودم چشمک زدم و درحالی که خودمم داشتم به دیوونه بازیام میخندیدم به سمت کیفم رفتم ، دوتا میس کال از خونه داشتم ؛ بیچاره ها حتما نگرانم شدن ! ساعت نزدیک 9 صبح بود ! با گوشیم به خونه زنگ شدم و با اولین بوق صدای نگران نسرین خانوم رو شنیدم که میگفت : الو !! دخترم تویی ؟؟؟ کجایی پس ؟؟ نمیگی ما نگران میشیم ؟؟ مهربون گفتم : ببخشید شبش حالم خوب نبود ، خونه ی هستی موندم ! دیگه میام خونه نگران نباشید ! صدای نفس عمیقی که کشید رو احساس کردم و بعدش گفت : باشه دخترم! ولی جون به سرمون کردی !! عادت نداشتم از کسی معذرت خواهی بکنم ولی نمیدونم بخاطر لحن مادرانه ی نسرین خانوم بود یا احساس شرمندگی که داشتم ! واسه همین گفتم : ببخشید دیگه ... نباید منتظرتون میزاشتم ! نسرین خانوم : باشه گلم ! برو به کارت برس ! خدافظ دخترم ! با گفتن خداحافظ گوشی رو قطع کردم ! از هستی خبری نداشتم ولی به نظرم این زمان رو لازم داشت تا با خودش خلوت کنه و بتونه تصمیم درست رو بگیره ! تقریبا مطمئن بودم که با برسام تموم کردن ولی ... شونه ای از توی کیفم در آوردم و موهای بهم ریختم رو مرتبشون کردم ، ناخودآگاه یاد حرف آرین افتادم که میگفت : چرا همیشه مرتبی ! اینجوری رو من بیشتر دوست دارم !! خندم گرفته بود ! این پسر کلا یه تختش کم بود !! بعد از اینکه شونه کردنشون تموم شد ، به صورت دم اسبی پشت سرم بستمشون که چشمام رو کشیده تر نشون میداد ... دوباره کیفم رو جستجو کردم ولی لعنتی ! انگار شیر پاکن نیاورده بودم ! از موندن آرایش روی صورتم عصبی میشدم و دوست نداشتم که صورتم رو با آب و صابون بشورم ! همیشه یه قوطی کوچیک شیرپاکن با خودم داشتم واسه مواقع لازم ولی از اونجا که این چند وقت خیلی خوش شانس شده بودم همرام نبود ! کمی از سیاهی زیر چشمم رو با دست گرفتم ولی نه ! اینجوری نمیشد ! در اتاق رو باز کردم ، میخواستم صورتم رو با آب بشورم ! دقیقا همون کاری که ازش نفرت داشتم ولی خب هرچی باشه بهتر از ماسیده شدن آرایش رو صورتم بود !! از پله ها به حالت دو رفتم پایین و با برداشتن قدم های تند تند به سمت دستشویی رفتم ، جلو رو نگاه نمیکردم و داشتم به خودم برای این سهل انگاریم فحش میدادم که یهو با یه چیزی برخورد کردم که باعث شد سرم رو بالا بیارم ! من با تعجب ، اون با تعجب دوتایی داشتیم با تعجب بهم نگاه میکردیم ، خدارو شکر کردم که الآن رو زمین کتلت نشده بودم !!! یه یه دقیقه ای مثل منگا بهم زل زدیم که یهو به خودمن اومدم ! یعنی متوجه وضعیتمون شدم ! بالا تنه اش برهنه بود و منم برای اینکه نیفتم دستام رو روی عضلات سینه اش گذاشته بودم ، فاصلمون خیلی کم بود و اونم با یه دستش دور کمرم رو گرفته بود، شاید فهمیده بود که اگه نمیگرفتم ، کلمه ملق میشدم و در کل باید واسه خودم فاتحه میفرستادم ، یه قدم رفتم عقب که اونم به خودش اومد و دستش رو برداشت ، تا اومدم رام رو به سمت دستشویی کج کنم چشمم به بالاتنه ی عضلانیش خورد و ناخودآگاه سرجام میخکوب شدم ! میدونستم خیلی ضایع بازیه که مثل این آدمای هیز ، آنالیزش بکنم ولی خوب دست خودم هم نبود ، به سختی هرچه تمام تر چشمم رو از عضلات بدنش گرفتم و اونم داشت با تعجب نگام میکرد ، اول یه نگاه به خودش کرد ، شاید متوجه نبود که نیمه برهنه جلوم وایساده شایدم فکر نمیکرد که منم هیز بازی بلد باشم !!!!  شلوار پاش بود اما پیرهن نه ! موهاش هم خیس بود ، حدسم این بود که حموم بوده باشه ! حالا خدارو شکر شلوار پاش بود !! خودمم از این فکرای منحرفم خجالت کشیدم و درحالی که میدونستم دارم از روی شرم سرخ میشم ، لب پایینیم رو با دندون گزیدم ! نمیدونم چرا ، ولی شاید وقتی دید که دارم سرخ میشم یهو با چشمایی که شیطنت ازش میبارید و با همون لحن شیطونش گفت : دنبال چی میگردی ؟؟؟ منم که بدجور احساس میکردم دستم داره رو میشه ، فقط واسه اینکه چیزی گفته باشم ، تز دادم :شیر پاکن ! (کمی مکث) داری ؟؟؟ خودمم از حرف خودم تعجب کرده بودم !! چه برسه اون ! آخه دختره ی شرین عقل آرین شیرپاکن میخواد چیکار ؟؟؟؟ مگه زن داره یا آرایش میکنه ؟؟؟  خدایـــا من خل شدم !! خودت نجاتم بده ! میدونستم که با این سوتی که دادم تا چند وقت برام دست میگیره و اذیتم میکنه ولی برای اینکه بیشتر از این ضایع بازی نشه سرم رو بالا آوردم تا حرفم رو اصلاح کنم که دیدم گیج و منگ زل زده بهم ! وا !! این چرا این شکلی شده ؟؟؟ داشتم با تعجب نگاش میکردم ، اگه به آرینی که من میشناختم بود باید الآن مسخرم میکرد و میخندید اما این مثل مونگلا داره نگام میکنه ! حالت چشماش سوالی شد و گفت : شیرپاکن ؟؟ نمیدونم !  (مکث کرد و سرش رو با دستاش خاروند ، چشماش رو ریز کرد و طوری که انکار داره به دقت به یه چیزی فکر میکنه ادامه داد :)  شیر هست ، ولی پاک کن رو نمیدونم ؟! باید دنبالش بگردم ! حالا واسه چی میخوای اول صبحی ؟؟؟ چشمام از تعجب چهار تا شده بود، وارم نمیشد که این حرفا از دهن آرین بیرون اومده !!! یهو نتونستم جلوی خودم و بگیرم غش غش زدم زیر خنده ! حالا نخند کی بخند ! وایـــــیــــی !! نمیدونست شیر پاکن چیه !! فکر کرده بود شیر خوردنی رو میگم با پاک کنی که باهاش پاک میکنن !! خدایااا !!! دیگه اینقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود !! یکی بیاد منو جمع کنه !!! نمیدونم چند دقیقه داشتم میخندیدم که به خودم اومدم و دیدم خیلی زشته که دارم جلوی طرف از خنده غش و ریسه میرم ... سعی کردم خندم رو کنترل کنم و در حالی که از زور خنده قرمز شده بودم نگاش کردم ، اخم کرده بود و چپ چپ نگام میکرد ! دوباره نتونشستم خودم رو کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده که گفت : چیه ؟؟؟ حرف من اینهمه خنده دار بود که داری زمین رو گاز میگیری ؟؟؟ دوباره خندیدم و گفتم : تو ، تو نمیدونی شیرپاکن چیه ؟؟؟ گنگ نگام کرد و شونه ای بالا انداخت !! به زور خندم رو خوردم و با لحنی که هرلحظه امکان داشت از خنده بترکه گفتم : جدی ؟؟ منظور من شیر "و" پاک کن نبود ! شیرپاکن بود ! با اخم گفت : خب یعنی فرقش فقط تو "و" هستش ؟؟؟ دوباره خندیدم !! اونم داشت با اخم نگام میکرد که گفتم : بابا ، شیرپاکن یکی از وسایل های بهداشتی آرایشی واسه خانم هاست ، که باهاش آرایششون رو پاک میکنن ! نه شیر خوردنی و پاک کن پاک کردنی !! دوباره زدم زیر خنده که اونم انگار تازه متوجه سوتیش شده بود بعد از مکثی گفت : ببخشیدا بعد همین وسیله ی آرایشی بهداشتی به چه درد من میخوره که بخوام تو خونم نگهش دارم ؟؟ خندم و خوردم ، اون قسمت " آرایشی بهداشتی " رو با لحن من گفته بود ! یعنی مثلا مسخرم کرده بود !!! خب آترینا قبول کن گند زدی !!! الآن میخوای چی بگی ؟؟؟ میخوای بگی تورو دیدم هل کردم به جای دستشوویی گفتم شیرپاکن ؟؟؟ گند زدی دختر !! واسه اینکه بیشتر از این خرابکاری نشه گفتم : نه پس ، بیا تورو خدا استفاده کن ! منظور من به خودت نبود ! به دوست دخترت بود ! واییــــی !! چرا اینقدر دارم سوتی میدم ؟؟؟؟؟؟؟ اخه تو اومدی ماسمالیش کنی که بدتر گند زدی !!!؟؟؟ ریز خندید و گفت : دوست دختر من ، اونوقت واسه چی باید بیاد خونه ی من ؟؟ خب بیا !! حالا جوابش رو بده ببینم چی میخوای بگی وقتی اونجوری قهقهه میزنی اینجاش هم داشته باش !!! چی بگم الآن خب ؟؟؟ بگم بخاطر کارای منحرفانه ؟؟؟ وایی !! لبم رو محکم گزیدم که خیلی هم دردم اومد و نگام رو از روش گرفتم و به زمین خیره شدم !! بدجور سوتی داده بودم !! با لحنی که معلوم بود داره تو دلش قهقهه میزنه گفت : خب حالا ... چرا هی رنگ عوض میکنی ؟؟ درضمن ول کن اون بدبختو ! کندیش !! گستاخانه زل زدم تو چشماش ! و لبم رو که حسابی هم درد میکرد رو ول کردم و اونم که اول داشت به چشمام نگاه میکرد الان به لبم زل زده بود !! یا خدا ! این چرا اینجوری شد قیافش ! درویش کن اون نگاهو !! استغفرالله !! آقا من میترسم ! نمیدونم چقدر شاید فقط یه دقیقه به لبم زل زده بود و منم همونطوری که خودش گفته بود درحال رنگ عوض کردن بودم !!! که یهو مثل احمق ها دوباره لبم رو به دندون گرفتم که با اینکه خیلی کار ضایعی بود ولی حداقل باعث شد که نکاهش رو از لبم برداره و بهم نگاه کنه ، چند دقیقه به همدیگه زل زده بودیم که بعد از شاید سی ثانیه از کنارم رد شد ، احساس ضعف میکردم و دلم میخواست به دیوار تکیه بدم ، ولی قبل از اینکه اینکار رو بکنم ، صداش رو شنیدم که میگفت : در ضمن ، دوست دختر من اونقدری خوشگل هست که نیازی به آرایش کردن نداشته باشه ، چه برسه به مواد آرایشی بهداشتی مثل همین شیرپاکن برای پاک کردنش ! کشتی مارو با این آرایشی بهداشتی !! حالا من یه چیز گفتم تو هی تکرار کن !!! عصبانی به طرفش برگشتم که شیطون چشمک زد و رفت !!   ---------------------------------- سریع خودم رو داخل دستشوویی انداختم و در رو ققل کردم ، به در تکیه دادم و چهره ی خودم رو توی آینه دیدم ! لبام بدجوری قرمز شده بود ! پوست بدنم هیچوقت زیاد حساس نبود اما لبام خیلی ! سریع کبود میشدن و درکل هربار که لبم رو به دندون میگرفتم یا هرچیز دیگه ای، تا یه چندروزی جاشون کبود میشد یعنی اول قرمز بود بعد کبود میشد ! اینم شانسه منه دیگه !!! ! رفتم روبه روی آینه و به لبام دست کشیدم ! آخی بیچاره ها !! انگار که رژ قرمزی روشون زده باشم قرمز بودن !! هه هه !! به صورتم آب پاشیدم و بعد از چند دقیقه ای با صابون تمام آرایش صورتم رو پاک کردم ، یه دفعه ای یاد جملش افتادم که گفت : دوست دخترم اونقدر خوشگله که نیازی به آرایش کردن نداره ! خب این یعنی منظورش اینه که من و امثال من و در کل کسایی که آرایش میکنن ، زشتن ! بیشعور نفهم ! با دستمال کاغذی که اونجا بود صورتم رو خشک کردم و از دستشویی زدم بیرون توی آشپز خونه بود و نگاه سرسری بهش انداختم و وارد رختکن شدم ! موندن بیشتر اینجا ، جایز نبود ! شروع به پوشیدن مانتوم کردم و در همین حین ناخودآگاه یاد اتفاقاتی که چندین دقیقه پیش افتاد ، افتادم و لبخند زدم ، هم از سوتی اون هم از سوتیای خودم خندم گرفته بود ! چه شروع روز خنده داری !!! خواستم آرایش کنم که دوباره یاد حرفش افتادم ! میدونستم اگه خیلی خوشگل نباشم و یا در واقع فرشته ی زیبایی نباشم زشت هم نیستم ، واسه همین بیخیال آرایش کردن شدم و تصمیم گرفتم فقط به زدن یه رژلب کوچیک اکتفا کنم ولی با دیدن لبای قرمزم توی آینه بیخیال شدم ! خودشون از صدتا لب رژلب خورده قرمز تر بودن ! کیفم رو برداشتم و بعد از مرتب کردن مانتوم از اتاق زدم بیرون ، روی کاناپه نشسته بود و داشت با کنترل ماهواره همینجوری کانال هارو میگشت ، انگار متوجه اومدنم شد که به سمتم برگشت و با وقتی دید که لباس پوشیده آماده ی رفتنم با اخم بلند شد و گفت : کجا ؟؟؟ با اینکه از دستش ناراحت بودم بخاطر اون حرفش که به طور غیر مستقیم بهم گفت زشت ، ولی خوب با دیدن اخمش دلم قیلی ویلی رفت و در حالی که توی دلم به خودم نهیب میزدم ، بهش لبخندی زدم و گفتم : خونه ! مرسی بابت همه چیز ، مهمونی و در کل همه چیز دیگه ! خدافظ !! اونم از کنارش برم که با دستش بازوم رو گرفت و مجبور به ایستادنم کرد ، با چشمای سوالی به طرفش برگشتم که گفت :چجوری میخوای بری ؟؟ دستم رو از دستش آزاد کردم و در حالی که یه قدم به عقب میرفتم تا روبه روش باشم گفتم : ماشین میگیرم ! با اخمی که غلیظ تر شده بود گفت : اینجوری ؟؟؟ یه نگاه به ظاهرم کردم ، مشکلی نبود که ! بعدشم سوالی نگاش کردم که نگاش رو لبام بود ، خیلی خشک گفت : کمش کن ! تعجبم دوچندان شده بود ! چی میگفت این ؟؟ پرسیدم : ها ؟ چیو کم کنم ؟؟؟ کلافه نگام کرد و گفت : رژلبتو ! کم کن !! خندم گرفت !! دلم میخواست غش غش بخندم اما به خاطر حس شیطنتی که نمیدونم چرا یهو قلمبه شده بود با لبخندی که چال های لپم رو نشون میداد گفتم : نمیخوام ! لب خودمه !! عصبانی تو چشمام زل زد ، بعد به لپام بعدم به لبام بعد دوباره به چشمام ، عصبانی گفت : کمش کن ! اینجوری از اینجا نمیری !!! نمیدونستم اینهمه درخواست واسه کم کردن رژلبی که اصلا نزدم از چی مایه میگرفت ولی مثلا با لحنی عصبانی گفتم : ای بابا !!! اختیار لبای خودم رو هم ندارم ؟؟ چرا باید کمش کنم و به تو یکی جواب پس بدم ؟؟؟؟ خیلی بد نگام کرد که به معنی واقعی کلمه به غلط کردن افتادم ! آخه دختر کرم داری ؟؟؟ تو که جربزش رو نداری مرض داری الکی قپی میای ؟؟؟ تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش ، بهم تنه زد و از کنارم رد شد !! آخیــش ! رفت !! از این قیافه ای که این داشت بعید نبود بگیره یه دست کامل بزنتم ! پسره ی روانی !! به سمت در خروجی راه افتادم تا دوباره مانعم نشده از خونه برم بیرون ولی دریغ ... ولی هرچی دستگیره رو کشیدم باز نشد !! تازه دوزاریم افتاد که این خونش قفل مرکزی داره و الآنم هم لاک شده ! من میترســم !! بلایی سرم نیاره این ؟؟ خیلی عصبانی بود !! از ترس جم نمیخوردم ! نمیدونم این چه کرمی بود که یهو خواستم اذیتش کنم ولی الآن خودم بیشتر داشتم زهره ترک میشدم !!! چند دقیه ای با ترس و لرز اطرافم رو زیر نظر گرفته بودم و داشتم دنبال یه راه فرار میگشتم که با صداش فکر کنم یه ده متری پریدم هوا ! آماده شده و مثل همیشه خوشتیپ با بوی عظری که زودتر از خودش میومد به اپن تکیه داده بود و گفت : نترس ! درصورت هرگونه حمله ی تهاجمی، فرصت کافی برای دفاع داری !!! بعدشم زد زیر خنده ! ترسم از بین رفت ، انگار فهمید بود که ترسیدم و واسم دست گرفته بود !!! از طرفی از اینکه دستم براش رو شده بود و فهمیده بود که داشتم از ترس میمردم توی دلم ، سر خودم جیغ و داد راه انداخته بودم ! خیلی خشک و سرد گفتم : در رو باز کن میخوام برم ! سری تکون داد و درحالی که نزدیک میومد گفت باشه !  دوباره ازش ترسیدم و کنار کشیدم ! حرفای آریانا تو گوشم زنگ میزد که دختر واسه آرین مثل اسباب بازیه و ... ! من و اونم که توی 24 ساعت گذشته توی بدترین و نزدیک ترین حالت ها بهم بودیم ! خدایا خودم رو به تو سپردم ! دقیقا موقعی پی به روانی بودنم بردم که با نزدیک شدنش دوباره احساس آرامش کردم !!! خل شده بودم !! انگار نه انگار که تا دوقیقه ی پیش داشتم از ترس میلرزیدم که این بلایی سرم نیاره ولی الآن که دقیقا کنارم ایستاده بود و داشت با قفل در ور میرفت ، با بوی ادکلنش دوباره آروم شده بودم ! طوری که انگار فقط خودش بود که میتونست ازم در مقابل خودش دفاع کنه ! خدایا من سالم بودم ، سلامتیم رو از تو میخواما !!! تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به دستش نگاه کردم ، درش از این قفلی ها بود که رمز داشت ، رمزش رو زد و در رو باز کرد ! بهم نگاه کرد و با لبخند کجی پرسید: خوشمزس ؟؟ نمیدونستم از چی حرف میزنه ، شاید منظورش به استرسی بود که داشتم ! ولی آخه استرس رو که نمیخورن ! ولی فقط واسه ی اینکه چیزی گفته باشم چپ چپ نگاش کردم و گفتم : شما هم بفرما!!! بدون در نظر گرفتن چشمای بزرگ شده از تعجبش سریع از در خارج شدم و وقتی که وسطای حیاط رسیدم تازه متوجه شدم که کل مدت داشتم از استرس لبام رو میخوردم ! خشک شده بودم ! وایــــــــــــی !!!!! یعنی منظورش به لبام بود ؟؟؟ آبروم رفت !! آخه دختر مرض داری وقتی نمیدونی طرف از چی حرف میزنه جوابش رو میدی ؟؟؟؟ خدایــــــا !! حالا پیش خودش چه فکری میکنه ؟؟؟؟؟؟؟ همونجوری وسط حیاط خشکم زده بود که با خوردن دستی با شونم از جا پریدم و در حالی که دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم که جیغ کوتاهی ازش خارج شده بود برگشتم و با ترس نگاش کردم ! چشماش میخندید ولی لباش نه ! همین الآن باید تکلیف این قضیه رو روشن میکردم ! اینکه چرا امروز اینقدرسوتی میدادم رو نمیدونستم ولی نباید میزاشتم سوتفاهمی براش پیش بیاد واسه همین با لحنی که خیر سرم سعی میکردم محکم باشه ولی لرزشش رو خودم هم حس میکردم گفتم : ببین ، اشتباه نفهمی ! منظور من از اون حرف یه چیز دیگه بود !! یعنی منظورتو نگرفتم و واسه همین یه چیزی گفتم ! اصلا حواسم نبود !!شیطون نگام کرد ،و اینبار لباش به خنده باز شده بود ، احساس میکردم خودش فهمیده جریان از چه قراره ولی دلش میخواد من رو حرص بده واسه همین با همون لبخندش گفت : پس منظورت به چی بود ؟؟ وای خدا !! من چی جوابش رو بدم !!؟؟؟ آبروم رفت !! با همون صدای لرزون ، تنها کلمه ای که به ذهنم رسید رو گفتم : استرس ! دیگه نتونست جلوی خودش و بگیره و زد زیر خنده ! با خنده پرسید : مگه استرس هم خوردنیه !!؟؟؟ چپ چپ نگاش کردم و گفتم : نمیدونم ! هرچی بود اون لحظه مغزم کار نمیکرد ! با خنده گفت : گیرم که تو درست بگی ، و منظورت به استرس بوده ، ببینم ، (سرش رو آورد نزدیک تر ) تو از من میترسی ؟؟؟ ا خنده گفت : گیرم که تو درست بگی ، و منظورت به استرس بوده ، ببینم ، (سرش رو آورد نزدیک تر ) تو از من میترسی ؟؟؟ تا اومدم بگم نه که یه قدم اومد سمتم ، منم ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ! اصلا توی این لحظه حواسم به این بود که دارم به شکش دامن میزنم و تقریبا مطمئنش میکنم که ازش میترسم ، همونطوری اون هی میومد جلو و من هی میرفتم عقب تا اینکه به یه چیزی برخورد کردم که دیگه جای عقب رفتن رو برام نزاشته بود ،دستم رو به دیواره ی هرچیزی که بود چسبوندم و متوجه شدم که ماشینه ! ولی اون لحظه اینقدر از ضایع بازیهای خودم حرصم گرفته بود که حتی نمیخواستم سرم رو برگردونم تاببینم چه ماشینیه ! لبم رو دوباره به دندون گرفتم و تا اومدم که از ماشین فاصله بگیرم و همین که سرم رو آوردم بالا تنها چیزی که جلوم بود دوتا چشم آبی تیره بود که شیطون نگام میکرد .... اولش با ترس نگاش کردم و بعد متوجه موقعیتمون شدم ، دوتا دستاش رو دوطرف سرم گذاشته ود و شاید فاصله ی بین صورت هامون یک ، یک و نیم وجب بیشتر نبود ! سعی کردم ترس رو از توی چشمام از بین ببرم ، یه حسی بهم میگفت که آرین کاری باهات نداره ولی یه حس دیگه هم میگفت : از صبح تا حالا اینقدری جلوش سوتی های ناجور دادی که ذهنیتش راجب بهت عوض بشه ! ولی خب ترجیح دادم به حس اولم گوش کنم ، به هر سختی که بود لجبازانه زل زدم تو چشماش و گفتم : ازت نمیترسم ! چشماش یه ذره تعجب کرد ولی شاید فقط توی یک ثانیه ، بعدش از بین رفت ، دست راستش رو از کنار سرم برداشت و صورتم نزدیک کرد ، بماند که قلبم داشت توی دهنم میزد ! دستش رو روی چونم کمی پایین تر از لب پایینیم گذاشت و با فشار اندکی که وارد کرد ، لب پایینیم از چنگ لب بالاییم درآورد ... متعجب داشتم نگاش میکردم ، اصلا حواسم نبود که دارم لبم رو میخورم ، همیشه همینطوری بودم وقتی استرس میگرفتم پوست لبم رو میکندم ، واسه همین هم تو دوران امتحاناتم همیشه لبام کببود و زخم بود ! بهش نگاه کردم ولی اون نگاش به لبام بود ، قلبم خیلی تند میزد در حین اینکه از اینهمه نزدیکی احساس خوبی داشتم ، احساس بدی هم داشتم ! من یه دختر هرجایی نبودم که بزارم اون هرکاری دلش میخواد بکنه ...  قبل از اینکه بخوام به خودم تکون بدم سرش رو به سمت گوشم برد و زیر گوشم زمزمه وار گفت : باشه نمیترسی ، ولی بدون منم تا خودم نخوام کار به هیچ دختری ندارم ! بعدش هم با یه حرکت ازم فاصله گرفت و به سمت در راننده رفت .... منم سر جام خشک شده بودم !! چشمه ی اشک توی چشمام جوشید ... خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی الآن نه وقتش بود نه موقعیتش ! من چم شده بود ؟؟؟ اگه اون آترینای دوروز پیش بودم نه تنها اجازه ی این همه نزدیکی رو بهش نمیدادم بلکه حتی یه کشیده هم زیر گوشش میخوابوندم ! ولی نباید گریه میکردم ... از طرفی نمیتونستم ! تا اینکه بالاخره یه قطره ی مزاحم از گوشه ی چشمم به روی گونم چکید ... با سر انگشت گرفتمش .... نباید دیگه بهش اجازه یاین کارهارو میدادم ... تکیه م رو از ماشین گرفتم ، و به صدای روشن شدنش توجه نکردم ، به سمت مخالف راه افتادم هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که دستم توسطش کشیده شد ، ببرگشتم سمتش ، چشمام نم داشت اما به هیچکدوم از قطره ها اجازه ی فرو ریختن نمیدادم ، اینجا نه جاش بود ، نه مکانش ... هر چیزی به وقتش ! گقت : کجا میری ؟؟؟ اگه میخواستم اینجوری بری که خودم آماده نمیشدم !   بازم همون آترینای سنگی ... به خشکی جواب دادم : نیازی نیست ، خودم میرم ! احتیاج به کسی ( با تمسخر نگاش کردم) ندارم ! بعدشم دستم رو از دستش درآوردم و به سرعت قدم هام افزدم ، دوباره دستم رو گرفت و به سمتش برگشتم ، با دستش چونم رو بالا اورد ، بهش نگاه نمیکردم ، هنوز هم نتونسته بودم اون نم توی چشمام رو خشک کنم و میدونستم به زدیک ترین مکان خلوتی که برسم گریه میکنم ...  نمیخواستم متوجه بشه که آترینا هم مثل هر دختر دیگه ای ضعف داره ... هنوزم بهش نگاه نمیکردم ... چونم رو از چنگ دستاش درآوردم و سعی میکردم دستام رو از دستش دربیارم و به راهم ادامه بدم ، ولی نمیشد ! زورش خیلی بیشتر از من بود !! برای بار دوم چونم رو گرفت اینبار با خشونت و طوری که نتونم دیگه از چنگش در برم ، محکم گفت : بهم نگاه کن ! اینبار نگاش کردم ، واسم اهمیتی نداشت که بفهمه چشمام مرطوبه ، فقط دلم میخواست چیزی بگه تا بهش بتوپم !! چشماش متعجب بود و با همون لحن متعجبش گفت : گریه کردی ؟؟ یا ... شایدم میخوای بکنی ؟؟ به محض اینکه احساس کردم فشار دستاش کم شد ، هم دستم و هم چونم رو از چنگش در آوردم ، ولی دلم میخواست بهش یه چیزی بگم ، یه چیزی که من رو از دخترای اطرافش متمایز بکنه واسه همین با لحنی که خودمم نمیدونستم چجوریه گفتم : هرکی میخوای باش ، با هر کی میخوای کار داشته باش ، مرسی که کمکم کردی ، مرسی بابت کارات ، ولی ... ولی بهت اجازه نمیدم که بخای اینکارارو بکنی ! من نه دوست دخترتم و نه زنت ! نه هیچ نسبتی باهات دارم! رابطمون فقط کاریه و آدم با یه همکار عادیـــش اینجوری رفتار نمیکنه ! برگشتم که برم ، انتظار داشتم دنبالم بیاد اما نیومد ، منم سرعت قدمام رو بیشتر کردم و به سمت در خروجی خونه اش رفتم ! هنوز زیا دور نشده بودم که با صدای ماشینی نگاهم بهش افتاد ، پشت لکسوزش بود و عینک دودی به چشمش زده بود ، ای کاش ماشین آورده بودم !! لعنتی !! ماشین رو به سمتم متمایل کرد به صورتی که باید وایمیستادم چون راه دیگه ای نداشتم ، یا باید کلا ماشین رو دور میزدم یا همونجا منتظر میشدم که ماشین رو از سر رام برداره ، از اونجایی که راه دومی محال بود ، روی پاشنه ی پا چرخیدم تا ماشین رو دور بزنم ، وقتی قصدم رو فهمید با یه جست از ماشینش بیرون پرید و راهم رو سد کرد ، داشتم چپ چپ نگاش میکردم و اونم بانگاه بیتفاوتی گفت : اولا اونجوری نگاه نکن ، دوما من اهل معذرت خواهی نیستم ! ولی این یه بار رو میگم ببخشید چون نمیدونستم که ناراحت میشی و رابطمون رو فقط در حد همکار میبینی ! اگه اینجوریه منم مشکلی ندارم ! فقط فکر کردم که با حرفای دیشبم میتونیم باهم راحت تر باشیم ، شده مثل دوتا دوست ساده و معمولی ولی تو خب اینجوری نمیخوای منم حرفی ندارم ، فقط یه لطفی به من بکن و تو بشین پای فرمون ! توی مدتی که حرف میزد نگاش نمیکردم و سرم رو پایین انداخته بودم ، بماند که چقدر از حرفاش سوختم و دم نزدم ولی با حرف آخرش دیگه نتونستم بهش نگاه نکنم و سرم رو بالا گرفتم و با تعجب نگاش کردم ! سوئیچ رو جلوم تکون داد و گفت : بدو ! من نمیخوام رانندگی کنم ! یه نگاه به سوئیچ کردم ، یه نگاه به ماشین ، یه نگاه به آرین ، لکسوسی که وقتی که واسه اولین بار سوارش شدم هم دلم میخواست حداقل یه بارم که شده پشت فرمونش بشینم ، الآن سوئیچش و خودش داشتن بهم چشمک میزدن ! یه لحظه خواستم لج کنم و نگیرم سوئیچ رو ، به ازای این حرفایی که بهم زد ، ولی خوب از طرفی میدونستم که مقصر خودمم و در واقع آرین فقط حکم اثباتی به حرفای من زد و درواقع جواب حرفام رو داد ! آترینا خانم مگه نمیگفتی همکار ساده ؟؟ بیا اینم ساده و معمولی ... !!! الآن خوشحالی ؟؟؟ اینکه من چرا اون حرفارو زدم به خاطر حرکتش بود که بازم مقصر من بودم که اونجوری سوژه دستش دادم ! شاید هر پسر دیگه ای بود بیشتر سواسفاده میکرد ولی آرین ... همینجوری که به اتفاقات گذشته برمیگشتم خودم رو بیشتر مقصر میدیدم ولی دوست نداشتم که قبول کنم ... در نهایت از بس نگام بین آرین و سوئیچ و ماشین در دوران بود که صداش دراومد و گفت : مگه بهت پیشنهاد ازدواج دادن که اینقدر فکر میکنی ؟؟؟ یه رانندگیه ها !!! دوباره شیطون شده بود ، چپ چپ نگاش کردم ، نمیدونم توی چشمام چی دید که سوئیچ رو تو هوا ول کرد و منم همونجا قاپیدمش و به سمت در راننده راه افتادم ، شاید میخواستم دین اینکه یه شب با اون حال بدم توی خونش مونده بودم رو جبران کنم ...  اون سمت شاگرد نشست ، ماشین رو روشن کردم و پرسیدم : کجا برم ؟ + دور بزن ، برو تو اولین فرعی که میخوره به اصلی ! به راهی که گفته بود رفتم ... همونجوری که احتمال میدادم رانندگی با ماشین شاسی بلند هم عالمی داشتا ! نیشم خود به خود باز شده بود و داشتم به این فکر میکردم که ولوو رو بفروشم یه شاسی بلند بخرم ! توی ترافیک خیابون فرشته گیر کرده بودیم ، احتمالا تصادف شده بود ، چون خیلی سنگین و طولانی بود ،حوصلم بدجور سررفته بود ، ترمز دستی رو کشیدم ودست به سینه نشستم ! اخم کرده بودم ، اینم از اولین رانندگیم با این ماشین ! پوفی کردم و روم رو به سمت پنجره برگردوندم ، ولی متوجه دست آرین شدم که به سمت ضبط رفت بعد از چند ثانیه صدای محسن یگانه سکوت بینمون رو شکست :   نه خودش موند نه خاطره هاش تنها چیزی که مونده جای خالیشهقصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا مثه یه ستاره از ذهنم رد میشه دلخوشیامو زیر پاش گذاشت و گذشت حالا فقط منم من بی انگیزهکسی که دنیای من بوده یه روز نبودنش داره دنیامو بهم می ریزه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت… باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت هنوز هاج و واجم که چه جوری شد هر کاری کردم که از پیشم نرهنمی دونستم که از این فاصله ها از این جدایی داره لدت می بره اون که می گفت مثل منه از جنس منه نمی دونستم دلش انقد از سنگهچقد به خودم دروغی می گفتم الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت محسن یگانه-باور کنم چقدر این اهنگ قشنگ بود ، یه نگاه به آرین کردم ، بدجور اخماش رو توهم کشیده بود ، مطمئنم به هون چیزی فکر میکرد که من بهش فکر میکردم ... آریانا ... ، آریانا بد کرد ، بهش بد کرد ... بالاخره نتونستم طاقت بیارم و سوالی که از اول آهنگ ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم : فقط من میدونم ؟ نگاش رو از روبه رو برداشت و چشم تو چشم شدیم ، سرش رو به خشکی تکون داد ... بازم ازش سوال داشتم ولی تکون دادن سرش به جای جواب ... احساس میکردم ازم دلخوره ! میدونستم که اگه اون مقصر بود ، خودمم به اندازه ی اون مقصر بودم ، اون معذرت خواهی کرد ، پس منم ... به آرومی گفتم : باشه !! منم ببخشید !! نگاهش روم سنگینی میکرد ، سرم رو بالا آوردم ، اولش نگاش بی حجالت بود اما کم کم ته مایه های خنده گرفت و با لحنی که میدونستم هم حرصیه هم دلش میخواد بخنده گفت : میتونم امیدوار باشم که این ببخشید مقدمه ی سوالاتت نباشه ؟؟ خندم گرفته بود ! خوب شناخته بودتم ! مطمئن بودم اگه ازش سوال نداشتم ، عمرا عذرخواهی میکردم ولی خب ... با دیدن لبخندم آهی از روی تاسف کشید و گفت : خب بگو ؟! به قیافه ی مایوسش نگاه کردم و لبخندم پررنگ تر شد ، پرسیدم : چرا ؟ چرا من ؟ نگاش گنگ شد ، یه چند ثانیه ای به سوالم فکر کرد تا بتونه جواب بده ، یا شایدم من اینطوری فکر میکردم و اون داشت جوابش رو مرتب میکرد ، بهش نگاه کردم ، آبی چشماش از همیشه روشن تر بود ، بعد از درنگی گفت : واست مهمه ؟! نمیدونستم از این سوال میخواست چه نتیجه ای بگیره ، ولی خب منم ... شونه ای بالا انداختم و گفتم : اولا زشته که سوال رو با سوال جواب بدی ، دوما (مکثی کردم) فقط محض کنجکاوی بود ! محکم به صندلی تکیه داد و اخماش رو توهم کشید ، به بیرون زل زد و گفت : اول اینکه منم مثل هرکس دیگه ای آدمم و نمیتونم همه چیز رو تحمل کنم ، بالاخره یکی باید باشه که حرفام رو بشنوه ، تو این شش سال هیچکس چیزی نمیدونست ! و دلیل بعدی ، من نمیتونستم اینارو به کسی بگم که هیچی ازم ندونه ، نمیدونم چرا به تو گفتم ، شاید بخاطر اتفاقات افتاده بود و اینکه تو هم خیلی ناقص تو جریان اتفاقات زندگیم بودی ! همین ! شاید هرکس دیگه ای هم جای تو بود ، بهش میگفتم ( شونه ای بالا انداخت ) ادامه داد : نمیدونم ! اون شور و شوقی که وقتی میگفت که تو این 6 سال هیچکس بدون من این قضیه رو نمیدونه داشتم ، با جمله ی آخرش دود شد و از بین رفت ....(شاید هرکس دیگه ای هم جای تو بود ، بهش میگفتم) ! نامرد بدجور زد تو برجکم ! ولی نمیخواستم بفهمه که از حرفش ناراحت شدم ، واسه همین با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم : حتی برسام هم نمیدونه ؟! نگام کرد ، سرد و کوتاه ؛ گفت : نه ، تنها کسایی که میدونن ما سه تاییم ، یعنی من و تو و آریانا ! شاید رامین و الهه بدونن که من اشتباهی دیپورت شدم ، اما قضیه ی مادرامون رو نمیدونن ! فقط تو میدونی (جدی برگشت سمتم و گفت : ) و امیدوارم اونقدری دهن لق نباشی که بخوای همه جا این رو جار بزنی ، اگر کسی بجز ما سه تا از کل قضیه سر در بیاره ، بدجور تلافی میکنم ! از اولم قصد نداشتم که به کسی چیزی بگم ، اما با این حرفش عصبانی شدم ! یعنی چی ؟؟ مگه با بچه طرفه؟؟؟  حرصی گفتم : الآن این یه تهدیده ؟؟؟ شونه ای بالا انداخت : هرچی دوست داری اسمش رو بزار ! ترافیک راه افتاده بود ، بعد از گفتن این حرفش خودش ترمز دستی رو کشید پایین و منم راه افتادم ! خیلی دلم میخواست بزنمش ولی خب همه حرصم رو سر فرمون بیچاره خالی کردم و محکم توی دستام فشارش دادم ، همونطوری که حدس میزدم تصادف شده بود ، به سرعت روم رو برگردوندم ! بدجور تصادفی بود ... یه پراید از پشت زده بود به یه کامیون و کامل داغون شده بود ! خودم از فوبیای خودم خبر داشتم ... نباید صحنه ی تصادف رو میددم ! روم رو برگردوندم اما دوباره ترافیک شده بود ، مردم میخواستن نظر کارشناسانه بدن و ماشیناشونو همونجوری ول کرده بودن وسط خیابون و راه رو بسته بودن ، عصبی شده بودم !! صدای آهنگ باعث میشد که صدای اطرافم رو نشنوم ، ولی به طور ناخود آگاه ضبط رو خاموش کردم ، پام رو روی گاز فشار میدادم ، با اینکه ماشین حرکت نمیکرد و اصلا رو دنده نبود ولی نمیتونستم پام رو از روی گاز بردارم و همینجوری فشارش میدادم ! صدای عصبانی موتور ماشین دراومده بود ...! بدجور اعصابم تحریک شده بود .... پنجره م رو کشیدم پایین تا کمی هوا بخورم اما ... صدای مادری که بچش رو صدآ میزد و مردمی که به آرامش دعوتش میکردن ، مادری که باردار بود و داشت واسه ی بچه ی چهار سالش ضجه میزد ! صدای جیغ و دادش : فقط چهار سالشــــه !! کمکـــــــــــش کنیــــد ... صدای مردم برام مثل یه زمزمه بـود : بچش له شده ... خدا بهش صبر بده ... بیچاره حاملست ... سرجام یخ کرده بودم ، ترس من از تصادف یه ترس طبیعی نبود ، یه فوبیا بود ... بیماری که از بچگی داشتمش ، نباید صحنه ی تصادف رو میدیدم ، با تصادف های عادی مشکلی نداشتم ، اما تصادف های مرگبار ! مثل این ... با اینکه به صحنه نگاه نمیکردم اما صداهاشون ... دستام رو فرمون خشک شده بود هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم ... دلم میخواست برم ! میخواستم جیغ بکشم و برم ولی نمیتونستم ... توانش رو تو خودم نمیدیدم ! اصلا نمیفهمیدم که چی شد فقط چند لحظه بعد احساس کردم که جام عوض شد و آخرین صحنه ای که از اون تصادف لعنتی دیدم شکستن اون مادر بود... مادری که شکمش باد کرده بود و صورتش خونین بود ... مادری که در غم از دست دادن بچه ی چهار سالش روی زمین افتاد ... شکســـت ... مرگـــش رو با چشماش دیــد ... ماشین راه افتاد اونقدری تو خودم بودم که نه متوجه صدا زدن های آرین میشدم ، نه سرعت دیوانه وار ماشین ، تنها چیزی که میدیدم و میشنیدم صدای زجه های اون مادر و صحنه ی افتادنش بود ... نمیدونم چقدر راه رفتیم ، چقدر زمان گذشت ، ولی تنها لحظه ای که صحنه ی اون تصادف از جلوی چشمام رفت وقتی بود که آرین محکم تکونم داد و صدام زد... تعجب کرده بودم ... حتی متوجه تغییر مکان و زمان هم نشده بودم ... با تعجب نگاش میکردم ، تعجب از مکانی که توش بودیم ، تعجب از اشکایی که بی اجازه صورتم رو خیس کرده بودن ... به صورتم دست کشیدم واسه ی اثبات وجود اون اشکا پیش خودم باید خیسی شون رو حس میکردم ... آرین داشت نگام میکرد ، با تعجب ، با خشم ، با ناراحتی ، با نگرانی ، نمیدونم ... با لحنی که از توصیفش عاجزم ، شاید بشه گفت نگرانی پرسید : آترینا خوبی ؟؟؟ چت شد یهو ؟؟؟ اون فقط یه تصادف بود !!! تو چت شده ؟؟ چرا گریه میکنی ؟؟؟ زبونم نمیچرخید تا چیزی بگم ، از ناتوانی خودم خسته شده بودم و اذیت میشدم ، از این ترس ، از این فوبیا متنفر بودم ... بریده بریده گفتم : چی شد ؟؟ بچش چی شد ؟؟؟ آرین هنوزم نگران بود و عصبی گفت : وقتی ما رفتیم اورژانس و آتش نشانی اومدن ! تو خوبی ؟؟؟؟ بدون توجه به سوالش گفتم : من پشت فرمون بودم ... ( به اطرافم نگاه کردم و پرسیدم ) الآن که اینجام ؟؟ روی صندلی شاگرد بودم نمیدونم کی جامون عوض شده بود ... کلافه و شاید هم عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت : راه باز شد ولی من دیدم خشکت زده و هیچ کاری نمیکنی ، حدس زدم که شاید تصادف روت تاثیر گذاشته واسه همین هم خودم آوردمت اینور ! تو چت شده ؟؟؟ از تصادف میترسی و رانندگی میکنی ؟؟ آترینا ... خودتی ؟؟ نه ... خودم نبودم ... منِ واقعی یه کی دیگه بودم ... ولی میدونستم که این ترس لعنتی همه چیزم رو با خودش میبرد ، حتی محکم بودنم ... نقطه ضعف مسخره ، ولی در عین حال قدرت مندی ... که از بچگی باعث آزارم بود...  آروم گفتم : نمیترسم ... دوباره عصبی به موهاش دست کشید و با صدایی که از حالت عادی بلند تر بود گفت : معلومه !! دوباره اشکام فوران کردن ، با هق هقی که میدونستم نباید وجود داشته باشه و با اشکایی که میدونستم نباید جلوی یه پسر ریخته بشه ، با حالتی که میدونستم نباید از محکم بودنم دست بکشم ولی قادر به دست کشیدن ازش نبودم ... گفتم : ترس نیست ، این ترس نیست ... این لعنتی یه چیز دیگست ! متعجب نگام میکرد ، بیشتر از اینکه نگران باشه شگفت زده بود ! شاید به دیدن اشکا و هق هق هام عادت نداشت ، نمیدونم چه حسی داشت ولی نگهم داشت ، با دوتا دستاش ، تو چشمای آبیش نگاه کردم ، چشمایی که ازشون تعجب میبارید و گفت : آترینا تو چته ؟؟ چقدر اسمم رو قشنگ گفت ... حتی الآن هم این حس آزار دهنده و در عین حال قشنگ دست از سرم بر نمیداشت ! خودم رو کنترل کردم ، یه دقیقه ، دو دقیقه ، یه ربع نمیدونم چقدر ولی بعد از گذشت زمانی آروم گفتم : من نباید تصادف ببینم ، یه فوبیایه که از بچگی باهام بوده ! نباید ببینم ... نگاهش روم سنگینی میکرد اما من که الآن دیگه هق هق هام رو خفه کرده بودم ، فقط داشتم تلاش میکردم که جلوی ریزش این اشکای لعنتی رو هم بگیرم ولی قبل از اینکه بتونم شکستم رو قبول کنم ... صدای تند تند ضربان قلبش و آغوش گرمش ، دستایی که دورم حلقه شده بود و پیرهنی که میدونستم داره از اشکام خیس میشه رو احساس کردم ... حسی که تا حالا نه تجربش رو داشتم نه میخواستم که داشته باشم ... اما الآن همه چی فرق میکرد .... دلم نمیخواست حتی یک ثانیه از این حس رو با کسی شریک بشم یا حتی از دستش بدم ....  به نرمی از آغوشش فاصله گرفتم ، نمیدونم چقدر توی بغلش بودم ولی دیگه گریه نمیکردم ... فقط رد خیسی از اشکام روی صورتم باقی مونده بود ، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم ...سنگینی نگاهش رو احساس میکردم ، نمیتونم منکر این بشم که این نزدیکی نه تنها احساس خوبی رو برام به وجود اورد ، بلکه حتی مثل یه مسکن برای این بیماری لعنتی عمل کرد و الآن واقعا حالم بهتر بود ... بعد از یه دقیقه ای چشمام رو باز کردم و همانطور که انتظار داشتم هنوز داشت نگام میکرد ، نگران ، شاید ؟! نمیدونم ! با لحن محکمی ، بدون اندکی لرزش توی صدام گفتم : بلند شو ! بعدش هم در سمت خودم رو باز کردم و پیاده شدم ، خوردن باد پاییزی به صورتم احساس خوبی رو برام به وجود میآورد ، به سمت در راننده رفتم و منتظر شدم تا پیاده بشه ... اولش متعجب نگام کرد ، ولی پیاده شد و به سمت در شاگرد رفت ، شاید میتونست درکم کنه ... پشت فرمون نشستم ، نتونسته بودم دیدگاه خوبی از ماشین شاسی بلند پیدا کنم ، خوب نه زیاد باهاش سرعت رفته بودم نه زیاد رانندگی کرده بودم ، استارت ماشین رو زدم و از پارک در اومدم ! یه جایی طرفای جردن بودیم ، انداختم تو اصلی و خداروشکر هیچ ترافیکی نبود ... پام رو روی گاز فشار دادم و ماشین با سرعت از جا کنده شد ... عاشق سرعت بودم ... همیشه ماشینم و اتوبانهای خلوت بودن که وقتی خیلی ناراحت بودم کمکم میکردن .... انگار سرعت زیاد افکارم رو هم با خودش میبرد ...دروغ نگم ، چند دقیقه ی اولش وتسم سخت بود ولی کم کم دیگه هیچ تصویری از اون تصادف توی ذهنم نداشتم ... با سرعت حرکت میکردیم و لایی میکشیدم ، انتظار داشتم که آرین بخواد بهم گیر بده ، هرچی باشه ماشین اون بود ... ولی خوب وقت از توی آینه نگاش کردم و دیدم که خیلی ریلکس داره نگاه روبه رو رو میکنه فهمیدم که واسش مهم نیست ... بعد از چند دقیقه رانندگی پرسیدم : این ماشین آهنگ نداره؟ نگام کرد ، کمی متعجب ! شاید از اینکه خیلی زود اوکی شده بودم و همون آترینای سابق بودم ...؟! بعد از مکثی گفت : رَم من توش نیست ، برسام یه سری آهنگ ریخته بود ... خیابون شلوغ شده بود سرعتم رو کم کردم و به آرین که مشغول ور رفتن با ضبط بود نگاه کردم ... بعد از چند ثانیه آهنگی شروع به خوندن کرد : الو چرا قطع کردی ؟ چرا دوباره قهر کردی ؟ یه چیز میپرسم بعد دیگه کاریت ندارم الو میشه برگردی ؟ الو میشه برگردی ؟ الو خوب گوشاتو وا کن یه نگاه به قبلنا کن حرفم رو میزنم بعدش هم گوشی رو میزارم خودت اگه خواستی صدام کن خودت اگه خواستی صدام کن بهم نگاه کردیم ... اون متعجب ... من خندون ... الو سلام .... نمیتونم از فکرت درآم ترکیدیم از خنده ... من هنوزم مثل قبلنام ...هنوز مثل نفسی برام .... دیگه به باقی آهنگ توجه نکردم ، نمیدونم از چی خندم گرفت ، شاید از نگاه متعجب آرین ، شاید از خندش ... ولی هرچی بود از خود آهنگ نبود ... آهنگ غمگینی بود ولی علت خنده ی ما دوتا ... شاید از قیافه ی همدیگه ... نمیدونم ... آرین با خنده گفت : به چی میخندی ؟؟؟ + به همون چیزی که تو میخندی !! دوباره خندیدیم !! آرین : من فکر نمیکردم ایرانیا هم از این اهنگا داشته باشن ! + مگه چشه ؟! تازه من میشناسمش ! خوانندش امیر تتلوئه !! + نه بابا ؟؟ پس واسه چی میخندی ؟؟؟ + به قیافه ی تو !! صورتش جدی شد ولی نگاهش خندون بود : من کجام خنده داره آخه ؟؟؟ اینقدر لحنش باحال و بامزه بود که دوباره زدم زیر خنده و گفتم : نمیدونم ! ولی قیافت خیلی باحال بود ! خودش هم خندید و گفت : آخه تنها انتظاری که نداشتم این آهنگ بود ! با الو چرا قطع کردی شروع شد ، آهنگه دیگه ... دوباره خندیدم و گفتم : خب آشناییت نداری دیگه ! یه چند وقت که از این آهنگا گوش بدی یاد میگیری !! آرین : مثلا این آهنگارو اونایی که شکست عشقی خوردن گوش میدن ؟ + نمیدونم شاید !! دیگه حرفی رد و بدل نشد و فقط صدای امیر تتلو بود که سکوت بینمون و میشکست ... خیلی باحال بود خدایی ... من از قیافه ی آرین تعجب کرده بودم و خندیدم ، اون از متن آهنگ و خوندنش !! فکر نکنم هیچوقت قیافش که نمیدونه بخنده یا تعجب کنه از یادم بره ... !!! خیلی سوژه بود خدایی ! خدا پدر این تتلو رو بیامرزه که ما رو از این فاز دپ در آورد ! یه خانم بود که داشت به یه زبونی که نمیدونستم و نشنیده بودم ، یه چیزایی بلغور میکرد ! اول یه ذره گوش دادم و وقتی تقریبا مطمئن شدم که این نه فارسی حرف میزنه نه انگلیسی به طور ناخودآگاه گوشی رو از کنار گوشم برداشتم و دوباره به شماره نگاه کردم ، نه ... کدش هیچ جوره آشنا نبود ... آرین اول متعجب نگام کرد ولی در یک حرکت فوق سریع گوشی رو از دستم کشید و گذاشت دم گوشش ، یه چند ثانیه ای گوش داد و بعد به همون زبون جواب داد ، هی سرش رو تکون میداد هی یه چی میگفت ، دوباره گوش میداد ، د اول داشتم متعجب نگاش میکردم که کم کم دوزاریم افتاد که احتمالا اینا دارن آلمانی حرف میزنن که آرین داره مثل بلبل جوابش رو میده ... ولی آخه چرا یه آلمانی باید به گوشی من زنگ بزنه ؟؟ شایدم آلمانی نبودا ولی هر زبونی بود خیلی از "خ" استفاده میکردن ! کلا نصف حرفاشون رو "خ" میچرخید ! بعد از چند دقیقه تماسشون تموم شد و آرین گوشی رو قطع کرد و داد دستم ... نمیدونم قیافم چجوری بود که یهو زد زیر خنده ! منم خودم رو جمع و جور کردم.... منتظر شدم تا خنده ی آقا تموم بشه ، بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد با نیش بازی گفت : از شرکت بازرگان بود ! سیخ سرجام نشستم و به دهنش زل زدم ... باید حدس میزدم ... ولی خب کی مغز من تو مواقع حساس مثل آدم عمل میکنه که الآن بار دومش باشه ؟! ادامه داد : آره دیگه ، زنگ زدن گفتن که شرکت انگلیسشون آمادگیش رو اعلام کرده و هرموقع که ما آماده باشیم کارامون رو انجام میدن برای سفر موقت ، بعد از یه ماه یا کمتر هم برمیگردیم و اونا فقط الآن منتظر اعلام امادگی ما هستن تا کارهای رزرو هتل و بلیط ها و ... آماده بشه ، البته قبلش باید قرار داد تنظیم بشه که اون موقع احتمالا یه نماینده ای از شرکت اونا میاد ایران ، چون خود شخص بازرگان رفته آلمان ! اینیم که زنگ زد از خود شرکت آلمانشون بود !! دوثانیه ای شوک بودم ولی بعدش نگام رو به چشماش دوختم ، نمیدونم به نظر من اومد یا واقعا نگران بود ؟! پرسیدم : الآن تو آلمانی حرف زدی ؟! بازم احمقانه ترین سوال ممکن ... من نمیدونم کی از من میخواد تا حرف بزنم ؟!! در واقع الآن یه چیزی گفتم تا یه چیزی گفته باشم ...!!! فقط سرش رو تکون داد و گفت : تو کد کشورهارو حفظ نیستی ؟ ابروهام رو بالا انداختم و با نیش باز گفتم :نوچ !!! سرش رو به تاسف تکون داد و گفت : راست میگی دیگه !!! از دختر 22 ساله چه انتظاری میره آخه ؟! بهم برخورد ، شاکی نگاش کردم و گفتم : 22 نه 23 ، بعدشم خوبه شما فقط 3 سال از من بزرگتریا !! شیطون نگام کرد و گفت : 3 سال هم واسه خودش دنیایی داره ! به چپ چپ نگاه کردن بهش اکتفا کردم و ماشین رو روشن کردم ، هردومون توی افکارمون غرق بودیم ، من به این سفر و اون به ... نمیدونم ... ولی هرچی که بود اصلا ازش خوشحال نبود ، شاید یه جورایی نگران هم بود ... اخماش توهم رفته بود و چشماش هم نگران بود ! بیخیال سری تکون دادم و به سمت کوچمون پیچیدم ، که یهو ماشین ایستاد ! به آرین نگاه کردم ، دستش رو از روی ترمز دستی برداشت و با اخم گفت : وقت داری ؟ باید حرف بزنیم ؟! متعجب نگاش کردم ، چی بود که اینقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که ترمز دستی رو اینجوری بالا کشید و ماشین رو مجبور به توقف کرد ؟؟ بیشعور ... چقدر بد با ماشینش رفتار میکنه ... شاکی نگاش کردم و عصبانی گفتم : اینو میتونی عین آدم هم بگی ! چرا با این زبون بسته اینجوری رفتار میکنی ؟! آروم ترمز دستی رو پایین دادم و درحالی که سعی داشتم با دنده عقب از کوچه خارج بشم ، دوباره ماشین ایست کرد ! عصبانی برگشتم سمتش تا اومدم یه چیزی بگم که زودتر از من و با خنده گفت : ببینم ... منظورت از زبون بسته که ... که این ماشین نبود ؟؟؟؟ وایــــی خدا !!! این پسر چقدر ابله بود ! چقدر دلم میخواست بزنمش ! در حالی که با نگاهم به سمتش مشت و لگد پرت میکردم عصبانی گفتم : چرا اتفاقا منظورم به همین ماشین بود ! با اینکه وسیلست ولی این دلیل نیمشه که تو بخوای اینجوری باهاش رفتار کنی ! فهمیـــدی ؟؟؟ فهمیدی آخر رو با داد گفتم ، دست خودم نبود ... به نظر ماشین ها جون داشتن ، احساس داشتم ، طرز فکری که خیلی ها بخاطرش مسخرم کرده بودن ولی خب ... خیلی مسخره بود تا ما از یه ماشین انتظار داشته باشیم که برامون خوب کار کنه ولی خودمون به خوبی باهاش رفتار نکنیم ... ماشین ها ، کامپیوتر ها ... همشون احساس داشتن ... این نظر شخصیم بود ... همونطوری که ما توی تعیین والدین نقشی نداشتیم اونا هم توی تعیین صاحباشون نقشی نداشتن و وقتی ما از مامان بابامون انتظار داریم که باهامون خوب رفتار کنن اونا هم لاز ما این انتظار رو دارن دیگه !!! ، واسه همین هم باید باهاشون مثل یه آدم رفتار کرد ! میدونم احمقانست ... شاید از علاقه ی زیاد باشه ولی این نظر منـــه ! تموم شد و رفت ! اول متعجب نگام کرد ولی بعدش هی حالت نگاش عوض شد ... تا اینکه آخر سر زد زیر خنده و غش غش میخندید ! چقدر دلم میخواست سر به تن این موجود نباشه ! بیشعور بــز !!! بعد از اینکه خندیدناش تموم شد ، در حالی که بازم از خنده قرمز شده بود گفت : خیلی باحالی به خدا ! یه جوری میگه انگاری آدمه ! چپ چپ نگاش کردم و گفتم : تو هم مسخره کن ، کوچکترین اهمیتی نداره واسم !! ولی به نظر من همه ی اینها احساس دارن ، چه ماشین ، چه موبایل ، چه کامیپیوتر ! پس حداقل وقتی من پیشتم باهاشون خوب رفتار کن وگرنه بد میشه !! در حالی که سعی میکرد خندش رو کنترل کنه سری تکون داد و منم با ملایمت هرچه تمام تر ترمز دستی رو پایین دادم و به سمت نزدیک ترین پارک رفتم ... ماشین رو پارک کردم و با یه جست ازش بیرون پریدم ، اونم داشت پیاده میشد که من توی شیشه ی ماشین تصویر خودم رو دیدم ، لبام داشت بیرنگ میشد .... نه به اون سرخی ... نه به این بی رنگی ... نه به کبودی بعدش ! رژ لبم رو از کیفم درآوردم و به لبم زدم ، خندم گرفته بود ، بخاطر همین رژلب آرین تصمیم گرفته بود که من رو برسونه و الآن از شدت بی رنگی لبام مجبور به زدنش شدم ... باقی صورتم خوب بود ، بدون آرایش ... ولی خوب ... از آینه فاصله گرفتم ، آرین اونور به ماشین تکیه داده بود ، اول به صورتم نگام کرد و بعد لبم ، در کسری از ثانیه نگاش رو جمع کرد و راه افتاد ، منم دنبالش ! شاید اونم متوجه اشتباهش شده باشه که من از اولش هم رژلب اصلا نزده بودم ! هه هه ! الآن چقدر داره به خودش فحش میده !! نیشم باز شده بود ، به سمت نیمکتی رفت و روش نشست ، منم اونور نیمکت نشستم و منتظر بهش نگاه کردم ... کنجکاو بودم بدونم چی ذهن این آقا رو مشغول کرده یا شاید هم نگرانش کرده که میخواد من رو هم در جریان بزاره ... کوتاه و مختصر و مفید گفت : بازرگـــان ... ادامه داد : نگرانم کرده ، تحقیق کردم ، تا حالا بخاطر همکاری با هیچ شرکتی اینقدر مشتاق نبوده، یعنی درواقع هیچوقت حتی شرکت های بزرگتر از ما رو هم اینجوری ساپورت نکرده ... این نگرانم کرده ... بازرگان خیلی با سیاسته ... ما فقط یه پروژه ی بزرگ موفق داشتیم ، و اون با اینکه میدونه که ممکنه از پس درخواستش بر نیایم ولی بازم میخواد که مارو ساپورت کنه ... کم چیزی نیست ... کم هزینه نمیکنه .... آدم با سیاستی مثل اون هیچوقت اینجوری عمل نمیکنه ... یه چیزی این وسط میلنگه نمیدونم چیه ... سکوت کردم ... یه دقیقه دو دقیقه ... نمیدونم چقدر ، با کاشی های سرد و سخت پارک خیره شده بودم و داشتم به موضوعی که سعی داشتم پنهونش کنم فکر کنم ، موضوعی که هی سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی اینبار ، امروز ، آرین بلند و محکم بهم گفته بود ... دیگه نمیتونستم خودم رو به بیخیالی بزنم ، راست میگفت ... خیلی مشکوک بود ! از اول هم میدونستم مشکوکه ، شاید از لحن بابا پشت تلفن ... شاید از حدسای خودم ، حرفای بچه ها .... در کل این موضوعی نبود که بخوام براحتی ازش بگذرم ، دیگه نمیتونستم نگرانی خودم رو هم پنهون کنم اونم وقتی که میدونستم این پیشنهاد از نظر همه مشکوکه ... مشکوک تر از حد عادی ... سکوت کرده بودم ، نفسش رو با صدا بیرون داد و عصبی گفت : میدونستی نه ؟؟ خودتم فهمیده بودی !! میشد حدس زد ! تو زرنگی ولی علاقه ی خاصی داری که خودت رو به نفهمی بزنی و بعدشم با سیاست مخصوص به خودت موضوع رو حل کنی !!! نگاش کردم : من خودم رو به نفهمی نمیزنم ولی علتی نداره تا وقتی که چیزی نشده الکی نگران باشم ... با خنده ی مصنوعی گفت : یعنی تاحالا نگران نشدی دیگه ؟؟ هه !!! لحنش داشت اذیتم میکرد ، با اخم بهش خیره شدم و گفتم : اگه مشکلی پیش اومد خودم میدونم چجوری حلش کنم ! به قول تو منم سیاست مخصوص خودم رو دارم ... عصبی نگام کرد ، چیزی نگفت روش رو برگردوند و درحالی که به یه جای دیگه خیره شده بود گفت : درضمن ، اونیکه زنگ زد به موبایلت ؛ اگه صبر میکردی بعد از چند دقیقه که حرفاش رو به آلمانی زد ، به انگلیسی ترجمشون میکرد ، ولی خب تو ... اگه صبر میکردی خودت میتونستی باهاش حرف بزنی ! چشمام رو جمع کردم ! اه ! لعنتی یادم نبود که معمولا وقتی میخوان یه قرارداد اینجوری ببندن زنگ میزن ، اول به زبون کشور خودشون بعد به زبون بین المللی یا همون انگلیسی ترجمش میکنن ! ای کاش صبر میکردم تا حرفاش به آلمانی تموم بشه ... پرسیدم : امروز جمعه اس ؟ سرش رو به علامت مثبت تکون داد ! پس واسه همین به گوشیم زنگ زده بودن ! چون جمعه ها تو ایران تعطیله اما تو خارج نه ! احتمالا اول به شرکت زنگ زدن ولی وقتی دیدن کسی جواب نمیده و تعطیله به گوشیم زنگ زدن ... همین که اومدم از جام بلند بشم تا برم با صدای آرین متوقف شدم که میگفت : اینا مگه مدرسه ندارن ؟؟!! سوالی نگاش کردم ولی بعد از ثانیه ای که رد نگاهش رو دنبال کردم فهمیدم که داره راجب چی حرف میزنه ... چند تا دختر دبیرستانی با لباس مدرسه با چند تا پسر یه گوشه ی پارک نشسته بودن و حرف میزدن و میخندیدن ... این صحنه ها برام عادی بود ! هرچی باشه من کل دوران دبیرستانم رو ایران بودم ، میدونستم اینکارا واسه چیه ... جواب دادم : از نظر داشتن که دارن اما کی خوشگذرونی با دوست پسرش و محیط آروم پارک رو به مدرسه و معلم های سخت گیر و محیط استرس زای اونجا ترجیح میده ؟ با تعجب برگشت سمتم و گفت : یعنی از مدرسه فرار کردن ؟! خندم گرفته بود ف جواب دادم : نوچ ! فرار کردن واژه ی مناسبی براش نیست در واقع میگن پیچوندن ، البته من حدس میزنم ! + پیچوندن ؟ چه فرقی داره ؟ چجوری اونوقت ؟ بی تفاوت سری تکون دادم و گفتم : خب فرار کردن یعنی اینکه برن مدرسه و از اونجا فرار کنن ، که مسلما بعدش عواقب خوبی در انتظارشون نیست ، چرا ؟ چون ناظم و مدیر و ... همه فهمیدن که در رفتن به خانوادشون خبر میدن و بعدش دخلشون اومده. اما پیچوندن ... خب فرق داره دیگه ! مثلا از خونه میان بیرون به طوری که مثلا منتظر سرویسن اما به جای سرویس بی افشون میاد دنبالشون و با هم میرن دَدَر !! بعدش مدرسه غیبت میزنه و فرداش هم که طرف میخواد بره مدرسه ، یه گواهی تقلبی آماده میکنه و دیگه نه خانواده ی طرف چیزی میفهمن نه مدرسه !! متعجب داشت نگام میکرد و گفت : گواهی از کجا میارن ؟ سری تکون دادم و گفتم : قسمت سختش همینجاست !!! که یا یه دکتر آشنا داشته باشی یا یه دکتر پیدا کنی که با پول بهت گواهی بده !!! روش رو برگردوند سمت اون دختر پسرا و در همون حین گفت : تو چه خوب بلدی ! چند بار پیچوندی ؟! چپ چپ نگاش کردم و گفتم : از نظر پیچوندن که نپیچوندم اما خب هم دیدم هم شنیدم !! سری از روی تاسف تکون داد و آروم گفت : ایران داره کجا میره ؟! شونه ای بالا انداختم ... سوالی بود که خیلی مواقع از خودم میپرسیدم اما بی جواب میموندم ! فرهنگ ایران داشت خراب میشد ... یه ترکیبی از فرهنگ های شرق و غرب ... غیرت ها و رسوم شرقی ها ، با آزادی ها و رفتار های غربی ها ... نه کاملا غربی ، نه کاملا شرقی ... نتیجش هم همین پیچوندن ها و خراب شدن جوون ها بود ... سوئیچ رو به سمتش گرفتم که از دستم گرفت ، به سمت در شاگرد رفتم و اونم سمت در راننده رفت ... اخم کرده بود ، فکر کنم بدجوری مشغول فکر کردن بود ، شاید قضیه ی بازرگان و شاید هم دخترای توی پارک ... ماشین رو روشن کرد و در حین اینکه از جای پارک خارج میشد گفت : بازرگان رو چیکار میکنی ؟! خندم گرفته بود ! چه هی از این بحث میپریدیم به اون یکی بحث !! شونه ای بالا انداختم ، مسلما بازرگان خیلی بیشتر از پیچوندن مدرسه ذهنش رو مشغول کرده بود ، جواب دادم : همون برنامه ی قبلی ... سنگینی نگاهش رو احساس کردم ، بعد از مکثی گفت : یعنی چی دقیقا ؟! + یعنی وقتی برای قرارداد میان ، ازشون فرصت میخوایم ، روی قرار داد خوب فکر میکنیم و از هر جهتی بهش نگاه میکنیم ، اگر چیز مشکوکی نبود ، که امضاش میکنیم و بعدشم میریم انگلیس ! + تو همیشه اینقدر راحت میگیری ؟! صادقانه جواب دادم : نه همیشه ... + نمیشه کلا بیخیالش بشیم ؟! سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم : این کار یه ریسکه ، چه قبول کردن چه نکردنش ! و کار ما هم یه نوع سیاسته . اگر با سیاست پیش بریم مشکلی پیش نمیاد ! فعلا باید تمرکزمون رو قرار داد اونا باشه .... بازم سنگینی نگاهش ... زمزمه وار گفت : کاش میفهمیدم چی توی ذهنت میگذره ... لبخند زدم ، هیچکس نمیدونست ... حتی خودم هم به طور دقیق نمیدونستم میخوام چیکار کنم اما خب هر چیزی راه حل داشت ... جلوی در خونه نگه داشت و با یه جست از ماشین بیرون پرسیدم قبل از اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم ، گفتم : مرسی بابت همه چیز و ببخشید بابت دیشب ! خدافظ ! واسه ی شنیدن خدافظیش صبر نکردم و به سمت خونه راه افتادم ، در رو با کلید باز کردم و بعد از بستنش بهش تکیه دادم ... بوی آشنای خونه ... من عاشق اینجا بودم ! به ماشین هام نگاه کردم ! لبخندی بهشون زدم و نوازش وار دستی به روشون کشیدم ، جست و خیز کنان وارد خونه شدم و سلام بلندی دادم ! قبل از اینکه کاملا وارد خونه بشم ، نسرین خانم و مریم خانوم اومدن وجوابم رو دادن ! بی توجه به لبخند مصنوعی مریم خانم و نیس باز نسرین خانم وارد اتاقم شدم و خیلی زود خودم رو توی حموم چپوندم ، وان رو آماده کردم و داخلش شدم ! خسته بودم ؟! نه نبودم ! فقط دلم آرامش میخواست ... توی این 24 ساعت گذشته خیلی از سوالام برطرف شد ولی به سرعت سوالای دیگه ای جایگزین سوالات قبلیم شده بودن ! سِری اول سوال هام که راجب سرگذشت آرین و آریانا بود که دیشب برطرف شد و این سِری ... نفسم رو به شدت بیرون دادم ... بازرگان ... بعد از کمی ریلکس کردن ، از حموم بیرون اومدم ، ناهارم رو توی اتاقم خوردم ، به مامان زنگ زدم و حال و احوال کردم ، هنوز هم آمریکا بودن ! با بابا نتونستم حرف بزنم چون شرکت بود ! به هستی هم زنگ زدم که جوابم رو نداد فقط چند دقیقه ی بعد اس داد که حالش خوبه و نگرانش نباشم ! باقی روز رو هم خودم رو با لپ تاپم مشغول کردم ، فردا روز بزرگی بود هم برای من هم برای آینده ی شرکت ! در واقع به چالش کشیدن آرزوها و استعداد هام بود ! ساعت 10 شب به تخت خواب رفتم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم ... با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم ، بعد از شستن صورتم و لباس پوشیدنم ، آرایش کمی کردم ؛ شوق خاصی برای رفتن به شرکت داشتم ، به صبحانه ی مختصری که شامل چندتا بیسکویت و یه فنجون چایی بود اکتفا کردم و به سرعت از خونه بیرون زدم ... ساعت 8:30 بود که به شرکت رسیدم ، با وارد شدن به شرکت سَر کوتاهی برای کسایی که متوجه اومدنم شده بودن تکون دادم و به اتاقم رفتم ، داشتم میزم رو مرتب میکردم که تلفن اتاقم زنگ خورد ... منشیم بود : سلام خانم ، از شرکت بازارگستر برای تنظیم قرار داد زنگ زدن و خواستن وقت مشخصی رو برای اومدنشون بگین . نفس عمیقی کشیدم ... بازرگان ... شروع شد ... ازش خواستم تا تماس رو وصل کنه . نماینده ای که باهاش حرف زدم فارسی زبان بود ، قرار رو برای ساعت 9:30 تنظیم کردم ! بعد از قطع کردن تلفن خودم رو روی صندلیم انداختم ... و چشمام رو محکم روی هم فشار دادم ، نمیدونستم آرین اومده یا نه ! باید با یکی حرف میزدم ، هستی که ... ! آرین چی ... ؟! نه ! دلم نمیخواست با آرین حرف بزنم ! استرس داشتم ! نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه !با کی حرف بزنم آخه ؟! بابا ؟! خودشــه !!! گوشیم رو برداشتم و منتظر برقراری ارتباط شدم ! احتمالا ساعت اونجا نزدیک 9 شب بود ! صدای قشنگش رو شنیدم : سلام دخترم ! لبخند زدم : سلام بابا ... نمیدونم صدام چجوری بود اما انگار فهمید که استرس دارم ، نگران پرسید : چی شده بابا ؟! سعی کردم لرزش صدام رو از بین ببرم اما سخت ناموفق بودم : بابا ... من نگرانم ... برای پیشنهاد بازرگان ! نمیدونم چیکار کنم ... گیج شدم ... چند ثانیه چیزی نگفت ولی بعدش با صدای محکمی گفت : بیا اینجا ! اشتباه از من بود ! تو هنوز خیلی برای اداره کردن یه شرکت جوونی ! میدونستم بهت فشار میاد ! اما نه تا این حد ! بیا اینجا بابا ! من خودم همه ی کارهارو انجام میدم ! کپ کرده بودم ! فکر نمیکردم از حرفام این برداشت رو بکنه ! سریع جواب دادم : نه بابا !! نه بخدا ! منظورم این نبود ! من فقط نگرانم ! پیشنهادر بازرگان خیلی مشکوکه ! من جا نمیزنم فقط زنگ زدم که آروم بشم ... صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم ، با آرامش بیشتری گفت : ببین عزیزم ، من ازت میخوام برگردی اینجا ، من خودم همه ی کارهارو انجام میدم ! اداره کردن شرکت خیلی سخته و من نباید بهت این اجازه رو میدادم ! اعتراض آمیز گفتم : بابا !!! گفتم که جا نمیزنم ! فکر نمیکردم چنین برداشتی از حرفام بکنی ! نفسش رو فوت کرد و گفت : خودم رو هم بکشم میدونم که حاظر نیستی اونجارو ول کنی ! بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم بهم شباهت داری!!! ! راست میگی ! حرفی که بازرگان زده مشکوکه ولی شما تلاشتون رو بکنید من هم پشتتم ! تا کجا ها پیش رفتید !؟ قرارداد بستید ؟! + نه؛امروز ساعت 9:30 قرار داریم ! + یه نسخه از قرار داد رو برام میل کن ، خودت و آقای محمدی ( وکیلم ) خوب بررسیش کنید ! اگر به مورد مشکوکی برخوردید که هیچی ، کنسله ، اگرم چیزی نبود که ... موقعیت خوبی برای جا انداختن شرکته !! لبخند زدم ! الحق که بابای خودم بود ، کلا بیخیال بودیم خانوادگی ! نیشم باز شده بود و با خنده گفتم : ایول بابای بیخیال خوردم ! اونم خندید و گفتم : بسه دختر ، خجالت بکش ! خب تا وقتی قرار داد رو ندیدیم که نمیتونیم پیشنهاد به این خوبی رو رد کنیم ! خندیدم و گفتم : چشم آقای مهندس ! اونم خندید و گفت : آفرین خانم نیمچه مهندس ! اعتراض آمیز گفتم : بـــابـــا !! بعد از کمی حرف زدن و خندیدن گوشی رو قطع کردم ! خوب آرومم کرده بود ! بهترین تصمیم همونی بود که بابا گفت ! لبخند زدم و بعد از کمی کار کردن با لپ تاپم ، از جام بلند شدم ، همه جمع شده بودن سالن اجتماعات ، کمی آرایشم رو تمدید کردم و بعد از برداشتن وسایل لازم ، ساعت 9:25 دقیقه ، با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس ، اتاقم رو به مقصد سالن اجتماعات ترک کردم . با وارد شدن به سالن ، چرخش سرها و نگاه های سنگینشون رو حس کردم ، شخصیتم طوری نبود که از توجه و سنگینی نگاه ها ناراحت بشم !!!نگاه بی تفاوتی به همه انداختم و به سمت صندلیم رفتم . با همون نگاه متوجه سه تا چهره ی جدید شدم ، کنار آرین نشستم ، همه ی هیئت رئیسمون نبودن ، اینجوری بهتر بود ، هرچی کمتر بهتر .... بحث ها شروع شد ، طبق خواسته ای که هیچکس بجز خودم و منشیم ازش خبر نداشت همه ی صحبت ها ضبط میشد ، نباید ریسک کرد ... سیاست همیشه حرف اول رو میزنه ... یه نماینده ی فارسی زبان ، یه انگلیسی زبان و یه آلمانی ... واسه راحت تر حرف زدن ، تصمیم بر این شد که صحبت ها به انگلیسی باشه ، کسی مشکلی نداشت. توی برخورد ها و حرف هامون هیچ چیز مشکوکی نبود ، قرار داد 7 صفحه ای روبه روم قرار گرفت ، قصد نداشتم بخونمش ، فقط نگاه سرسری بهش انداختم و خشک گفتم : فکرامون رو میکنیم و بهتون خبر میدیم. تعجب کرده بودن ، توی قیافه هاشون دقیق شده بودم اونم از اول جلسه ، کوچکترین حرکتشون از نظرم دور نمیموند ... دوست داشتم ازشون سوتی بگیرم که مُهری بر باورم باشه که همه ی اینا نقشست اما هیچ حرکت مشکوکی نبود ، فقط تعجب کردن که به نظرم منطقی میومد ، شاید به نظرشون همون ثانیه قبول میکردیم اما .... بالاخره جلسه تموم شد ، زمان دقیقی ازمون خواستن تا جوابشون رو بدیم و من هم جوابم 10 روز بود .بعد از رفتن اون سه نفر کمی با کسایی که توی جمع بودن حرف زدیم ، به سمت اتاقم رفتم ، جلسه بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتم طول کشیده بود ، ساعت 11 بود . سریع قرار داد رو 2 بار کپی کردم و از منشی خواستم تا یه نسخش رو برای آرین بفرسته ، میدونست که باید بررسیش کنه . یه بار به طور کامل اسکنش کردم ، برای بابا فرستادم ، و یه نسخه ی اسکن شده ی دیگه رو هم برای وکیلم فرستادم ، البته با توضیحات کامل و توضیح شک های خودم ، میدونستم که امشب جوابم رو میده . البته نه برای بررسیش فقط بهم میگه که چیکار باید بکنم . فایل صوتی و تصویری جلسه رو تحویل گرفتم و توی لپ تاپم ریختم ، نسخه ی اصلی قرار داد به همراه فیلم ها و فایل ضبط شده ی اصلی رو داخل کشوم گذاشتم و درش رو قفل کردم ، یه نسخه ی کپی شده ی قرارداد رو توی کیفم گذاشتم تا ببرم خونه و بخونم . خوشحال از کارام روی صندلیم نشستم و نفس عمیقی کشیدم ، نمیدونم چرا ولی همه چی بنظرم بازی میومد ! هرچی که بود ؛ بازی قشنگی بود ، بازی که با سیاست شروعش کرده بودم ، قصد نداشتم هیچ نقطه ظعفی به دستشون بدم ... باید یه قدم جلوتر ازشون میبودم ... با باز شدن در از افکارم بیرون کشیده شدم و متعجب از اینکه کدوم بی فرهنگی بدون در زدن وارد شده سرم رو بالا گرفتم ! با دیدن آرین ، نفسم رو با عصبانیت فوت کردم و گفتم : بهت یاد ندادن میری جایی در بزنی ؟ ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نه تا وقتی که بهم بگی میخوای چیکار کنی ؟! از جام بلند شدم و با تکیه دادن کف دستم بر روی میز ، گفتم : دلیلی برای توضیح نمیبینم ، همه چی واضحه ، قرار داد رو توی این ده روز میخونیم اگه مشکلی نبود که هیچی اگرم بود که کنسله !!! ابروهاش دوباره رفت بالا و با لحن مسخره گفت : همین ؟! چه راحت !الآن مثلا باید باور کنم تنها کاری که میخوای بکنی اینه ؟! یکی از ابروهام رو بالا بردم ، منتظر بودم بازم بگه ... نباید سوتی میدادم . وقتی دید قصد حرف زدن ندارم و منتظر نگاش میکنم ، نفسش رو فوت کرد و گفت : هیچوقت اینجوری که امروز دیدمت ندیده بودمت ، دقیق بودی ، مسلط حرف میزدی ، میدونستی داری چیکار میکنی ، فکر میکردم که مضطرب وارد بشی و حتی نتونی حرف بزنی ، فکر میکردم که خودم باید جلسه رو جمعش کنم ، اینجوری ندیده بودمت ؛ هیچوقت ... و الآن واقعا احساس میکنم که نمیشناسمت ، و با این نشناختنم ، مطمئنم که این تنها قصدت نیست !! تکیه ام رو از میز گرفتم ، نــه ! آرین خیلی تیزتر از چیزی بود که بتونم ازش پنهون کاری بکنم ! ولی من قرار نبود خودم رو لو بدم ... اینکاری بود که باید به تنهایی انجامش میدادم ، صرف نظر از تموم کمک هایی که آرین میتونست بهم بکنه !!!فقط واسه ی اینکه کمی از کنجکاویش رو رفع بکنم ، شروع به قدم زدن کردم ، تو دوقدمیش ایستادم و گفتم : تنها قصدم نیست ، از این به بعد حرکات همه ضبط میشه ، همه ی جلسات ، چه فایل صوتی چه تصویری ، نمونش فایل های تصویری و صوتی این جلسه که الآن توی کشوم هستن ، امیدوارم زیپ دهنت به اندازه ی کافی بسته باشه تا چیزی رو لو نده ولی خب ، این پروژه به خوبی تموم میشه ، البته اگه چیز مشکوکی نباشه ! از این به بعد ، من برای این پروژه ، این آترینا هستم و با آترینای صبح و روزهای قبل فرق دارم ... سعی کن بهش عادت کنی ... روی پاشنه ی پا چرخیدم و به سمت صندلیم رفتم ، جلوگیری از نشستن لبخند روی لبم کار سختی بود ولی من تمام تلاشم رو کردم ، هنوز اونجا ایستاده بود و با سوظن نگام میکرد ، بعد از دقیقه ای گفت : امروزهر سه تاشون دست و پاشون رو گم کرده بودن ، فکر میکردن که با یه شرکت تازه کار طرفن که هرچی اونا بگن جوابشون مثبته و رئیسش هم یه دختر ساده اس که به راحتی خر میشه ولی از همون لحظه ی وارد شدنت و خشک بودنت ، همه ی امیداشون رو به یاس تبدیل کردی ... نگاهت بهشون دقیق بود ، خودشون هم فهمیده بودن ولی علتش رو نمیدونستن ! بیچاره ها با چه ترس و لرزی خدافظی کردن ... تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمتم اومد ، دستاش رو روی میز گذاشت ، خشک نگاش کردم ، سرش رو تکون داد و آروم گفت : نــه ! نمیشناسمت ... ولی میدونم که اینایی که گفتی تموم کارهات نیست ...، ولی بدون زیاد نمیتونی پهون کاری بکنی ... با انگشتش به خودش اشاره کرد و گفت : خصوصا از من ! از میز فاصله گرفت ... با صدای بسته شدن در نتونستم از اومدن لبخندی روی لبم جلوگیری کنم ...آرین تیز بود ، باهوش بود ... ولی منم بودم ! به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم : خــب ... شروع خوبـــی بود .

منبع romanbazan

 

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام یک از امکانات سایت را می پذیرید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 260
  • کل نظرات : 182
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 568
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 71
  • بازدید امروز : 325
  • باردید دیروز : 393
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 2,100
  • بازدید ماه : 11,756
  • بازدید سال : 71,258
  • بازدید کلی : 1,008,562